اگر تبلیغات
ماهواره را ملاک قرار بدهیم، مردم ایران کچلهای چاقی هستند که
ناتوانی جنسی دارند و میخواهند یک هفتهای ویزای کانادا بگیرند!
----
به یارو میگن دگرگونی یعنی چه ؟ میگه : یعنی این گونی نه یک گونی دیگه!!
----
طرف با بچه هاش گرگم به هوا بازی می کرده جو میگیردش یکیشون رو می خوره
----
غضنفر قورباغیه شنا میکنه, لک لک میخورتش !
----
حیف نون میره بهشت زهرا, گل فروشی بسته بود... بجاش کامپوت میخره
----
حیف نون رفته بود امريكا. وقتي برگشت، ازش پرسيدن اونجا مشكل زبان نداشتي؟ گفت من نه، ولي امريكايها همشون مشكل زبان داشتن
----
حیف نون ميره خواستگاري،پدر مادر دختره ميگن دختر ما ميخواد درس بخونه،ميگه خوب من ميرم دو ساعت ديگه ميام!
----
غضنفر از خواب میپره پاش میشکنه
----
غضنفر داشته يكي رو بدجور ميزده و هي داد ميزده كمک
كمک! بهش ميگن بابا تو كه داري اينو مي زني، دیگه چرا كمک ميخواي؟ ميگه
آخه اين گفته اگه بلند شم لهت مي كنم ...
----
یک بار یکی پاش خواب میره پتو می کشه روش!
غضنفر
تو مسابقه بيست سوالي شركت ميكنه، قبلش بهش ميگن جواب بيسكويته. ولي تو
همون اول نگو! اولش يه چند تا سوال كن كه ضايع نشه. غضنفر ميگه باشه و
ميره تو مسابقه، ميپرسه: آقا، يك كويته؟! يارو ميگه: نه. ميگه:
دوكويته؟ همينجوري ميگه تا ميرسه به نوزده كويت! يارو ميگه: من يه
راهنمايي بهتون ميكنم، با چايي هم ميخورنش. غضنفر ميگه: آاااهان پس بگو،
قنده؟
----
هليكوپتر نشست وسط دیوونه خونه يكيشون گفت: قيل و قال نكنيد تا زنده بگيريمش!
----
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور
شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ
هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت
و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا
می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله
پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین
موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به
پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی
شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا
نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و
بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
----
میدونین کره ایها اسم بچشون رو چجوری انتخاب میکنن؟ از
بلندی یه ظرف میندازن پایین صدای همونو میذارن اسم بچشون مثل: دنگ دینگ
دونگ یا دونگ دینگ دانگ
----
غضنفر میره دزدی، صاحبخونه پا میشه میگه کیه اون جا؟ غضنفر میگه: هیشکی، گربهست، بعععععع بععععع
----
يه خودكار قرمز برادرش ميميره،تا چهل روز مشكي مي نويسه!
----
یه نفر در کندوی عسل رو بر می داره، می بینه یه زنبوره می گه اِهم!
----
گرگه میشینه پای نِت آیدی شنگول و منگول رو پیدا میکنه
. بعد اینقده باشون میچته تا راضیشون می کنه بیان سر قرار . سر قرار
میبینه چوپان دروغگو به جای شنگول منگول میاد !
----
یک گنجیشک آبادانی داشته واسه خودش پرواز میکرده، یهو
از دور یک عقاب میبینه. میره جلو، بالهاشو باز میکنه، میگه: هو ولک! بالها
رو حال میکنی؟! عقابه میگه: برو عموجون، حال و حوصله ندارم. گنجیشکه
میگه: نه جون ولک، نیگاه کن هیبت بال رو، رنگ پر رو، حال میکنی؟! عقابه
میگه: برو بچه به بازیت برس ، من بهت اشاره کنم همه پرهات میریزه. گنجیشکه
از رو نمیره، میگه: ههه! ولک پرهای من بریزه؟! نظاره کن قطر بال رو... صفا
کن! عقابه شاکی میشه، یک تلنگر میزنه به گنجیشکه، همه پرهاش میریزه
تعادلشو از دست میده سقوط میکنه.
همونجور که داشته لخت میافتاده پایین، داد میزنه: هوو ولک!... حال میکنی هیکل رو
----
قطعه ای ادبی از غضنفر:
شب بود و خورشید به روشنی میدرخشید
پیرمردی جوان یکه و تنها همراه خانواده اش
در سکوت گوش خراش شب قدم زنان ایستاده بود!
چرچیل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .
چرچیل از محبوبیتش و علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور پدر چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!”
مرد: وقتى من مُردم، هیچ مرد دیگه ای مثل من پیدا نخواهى کرد.
زن: حالا چرا فکر مى کنى که بعد از تو باز هم دنبال کسى «مثل تو» خواهم گشت؟
----
حیف نون عینک دودی می زنه می ره از خونه بیرون بعد پسرشو می بینه می زنه تو گوشش. می گه تو این وقت شب بیرون چی کارمی کنی؟
پسره می گه بابا شب نیست، عینکتو بردار.
حیف نون عینکشو بر می داره دوباره می زنه زیر گوش پسره. می گه تو از دیشب تا حالا اینجا چه کار می کردی؟
----
حیف نون یه ۱۰۰۰۰تومانی پیدا می کنه که وسطش سوراخ بوده... می گه: ای بابا! اینم از شانس من وسطش گوشه نداره!
----
آقای خوش غیرت فردای عروسی یه بلیط هواپیما می ده دست زنش، می گه برو اروپا ماه عسل!
----
زن از شوهرش می پرسه: عزیزم، تو منو دوست داری؟
مرد می گه: خوب معلومه عزیزم، اگه دوست نداشتم، چطور می تونستم هر شب بیام خونه پیشت، وقت و عمرم رو تلف کنم؟
----
مادر: علی بیا اسفناج بخور آهن دارد.
علی: آخر مادر جان الان آب خوردم می ترسم زنگ بزنم!
----
حیف نون که سرش رو برای خودکشی روی ریل گذاشته بود پس از واژگونی قطار از محل حادثه گریخت!
----
بچه:مامان اون آقاروببین کچله!!!!
مامان: هیس…میفهمه
بچه: اه…مگه تا حالا نفهمیده
----
یارو میره دیوونه خونه میبینه همه تو صف واستادن دارن یکییکی تو
یه سوراخه نگاه میکنن بعد دوباره میرن ته صف وامیسن. یارو کنجکاو
میشه ببینه تو سوراخه چه خبره، خودش هم میره تو صف وامیسه و تو
سوراخه رو نگاه میکنه هیچی نمیبینه، یه بار دیگه تو صف وامیسه بازم هیچی
نمیبینه،از یکی میپرسه: شما چی رو نگاه میکنین؟ من که هر چی نگاه
میکنم هیچی نمیبینم. یارو بهش میگه: برو بابا دلت خوشه! ما دو ساله داریم
این تو رو نگاه میکنیم هنوز هیچی نمیبینیم، تو میخوای با دو بار نگاه کردن
چیزی ببینی؟!
----
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.
معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم
گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید
به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده،
الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان فوت کرده.
مادر پسره براش می ره خواستگاری، پدر دختر می پرسه: خوب پسرتون چه کاره هست؟
مادره می گه: پسرم دیپلماته.
پدر دختر می گه: اوه چه عالی! یعنی چه کار می کنه؟
مادره می گه: یعنی از وقتی پسرم دیپلمش رو گرفته، همین طوری ماته!
----حیف نون تراکتور می خره، بلد نیست خاموشش کنه، می بنددش به درخت!
----چک نوشتن حیف نون:
231000 ریال
معادل دو سه هزار تومان.
----حیف
نون می ره عیادت یکی از دوستانش، وقتی می خواد بره به اقوام دوستش که
اونجا بودن می گه: این دفعه مثل دفعه قبل نکنید که مریضتون مُرد و منو خبر
نکردیدها!
----حیف نون می خواسته بره شهرک آزمایش برای امتحان رانندگی، صبح ناشتا می ره!
----حیف نون پاش درد می کرده، استامینوفن می اندازه تو جورابش محکم می بنده!
----حیف نون آشغال میره تو چشماش سر ساعت 9 می نشینه دم در!
----پدر:« پسر جان! وقتي من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمي گفتم.»
پسر:« پدرجان! ممكن است بفرماييد كه دروغگويي را از چه سني شروع كرديد؟»
----ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد.
- `خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟`
ملا
نصرالدین پاسخ داد: ` فکر کردهام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم
زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و
زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به قاهره رفتم؛ آن
جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما
زیبا نبود. بعد به اصفهان رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل
کردهای ازدواج کنم.`
- `پس چرا با او ازدواج نکردی؟`
- `آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!`
----حیف نون ساعت نه شب که می شه سطل آشغال ویندوزش رو خالی می کنه!
----به حیف نون می گن: اسم دکترت چیه؟ می گه: ترابی.
می گن: اسم کوچیکش چیه؟ می گه: فیزیو!
منبع :
+ نوشته شده در شنبه یازدهم دی ۱۳۸۹ ساعت ۸:۲۶ ق.ظ توسط احسان
|